چندپارتی تهیونگ * پارت 2
ویو تهیونگ*
«اونی که توی تهصف ایستاده بود…»
وقتی در سالن تمرینو باز کردم، همون بوی همیشگی اومد: ترکیبی از فشار زیاد ، اسپری هوا و اضطراب. همیشه همینطوره… مخصوصاً وقتی کارآموزهای جدید میان.
قصد داشتم فقط نظارت کنم، ولی چشمهام ناخودآگاه کل سالن رو اسکن کرد.
اولش هیچچیزی متفاوت نبود… تا اینکه نگاهم افتاد ته صف.
یکی…
که خیلی تلاش میکرد دیده نشه.
اون لحظه نمیدونستم چرا، ولی نگاهم همونجا گیر کرد.
انگار یه انرژی آشنا، یه معصومیت، یه چیزی… نمیدونم چی بود، ولی خب بود.
مدرس گرمکردن رو شروع کرد. منم رفتم عقب، ساکت، مثل همیشه. اما…
یه دفعه دیدم پاش لیز خورد. تقریباً خورد زمین.
قبل از اینکه کسی حتی تکون بخوره، خودم نزدیکش بودم.
نمیدونم چرا اینقدر سریع واکنش نشون دادم… شاید چون از همون اول چند بار نگاهت کرده بودم.
— آروم باش… خودتو نگیر.
وقتی برگشتی سمت من، انگار یه لحظه دنیا کند شد.
چشمهات، حالت صورتت… یه جور ترس قاطی امید داشت.
چیزیه که زیاد دیده بودم، ولی نه اینطوری. نه به این شدت.
پرسیدم:
— اولین روزته؟
وقتی فقط سر تکون دادی، دلم خواست بیشتر چیزی بپرسم ولی نمیشد.
کمک کردم صاف وایسته.
گرمی دستت… یکجوری بود که باعث شد ناخودآگاه آرومتر حرف بزنم.
وقتی روتین شروع شد، نگاهم روی همه بود، ولی ذهنم هی میرفت سمت اون.
دیرتر حرکت کرد… ولی نه به خاطر بیاستعدادی.
از استرس بود.
کاملاً معلوم بود.
موزیک رو قطع کردم.
بقیه فکر میکردن میخوام نقد کنم، ولی من فقط میخواستم کمکش کنم.
رفتم آهنگی رو گذاشتم که ریتمش نرمتر بود. برگشتم سمتش:
— یه دور بیا با من .
نمیدونم چرا اینو گفتم.
نمیدونم چرا حس کردم باید راهو بهش نشون بدم و نه کس دیگه.
وقتی کنارم رقصید… من دقیقاً همون لحظه فهمیدم:
اون ریتمو احساس میکنه، ولی فقط از ترس جلوی خودشو میگیره.
هر بار میلرزید، نگاهش میکردم.
هر بار نگاهش میکردم، انگار چیزی توی من تکون میخورد.
انگار… میخواستم بهش اطمینان بدم که اینجا، حتی برای چند دقیقه، تنها نیست.
وقتی آهنگ تموم شد، دستمو گذاشتم روی شونه اش.
گرم بود. عصبی. ولی زنده.
این مهمترین چیزه.
گفتم:
— تو موفقیت میخوای، نه ترس. و استعدادش رو داری. پس ترسو نباش .
ولی اون حرف واقعیای نبود که تو ذهنم بود.
حرف واقعی اون بود که آرومتر و فقط برای اون گفتم:
.
— وقتی زمین خوردی… همونجا فهمیدم خاصی.
آره… واقعیتش همون بود.
نه موقع رقصیدن، نه موقع تلاش کردن…
همون لحظهی ناخودی، همون لحظهی واقعی، توجه منو جلب کرد.
دیدم صورتش گرم شد.
عکسالعملت… خیلی واقعی بود. هیچ تظاهر و نقابی نداشت.
برای همین گفتم:
— فردا هم میام چکت کنم.
ولی راستش…
من فردا نمیخواستم چکش کنم.
میخواستم دوباره ببینمش.
وقتی از سالن بیرون رفتم، هیچچیزی شبیه قبل نبود.
اون کارآموزی که ته صف ایستاده بود…
بیخبر، ناخواسته…
یه چیزی رو توی دل من جابهجا کرده بود.
«اونی که توی تهصف ایستاده بود…»
وقتی در سالن تمرینو باز کردم، همون بوی همیشگی اومد: ترکیبی از فشار زیاد ، اسپری هوا و اضطراب. همیشه همینطوره… مخصوصاً وقتی کارآموزهای جدید میان.
قصد داشتم فقط نظارت کنم، ولی چشمهام ناخودآگاه کل سالن رو اسکن کرد.
اولش هیچچیزی متفاوت نبود… تا اینکه نگاهم افتاد ته صف.
یکی…
که خیلی تلاش میکرد دیده نشه.
اون لحظه نمیدونستم چرا، ولی نگاهم همونجا گیر کرد.
انگار یه انرژی آشنا، یه معصومیت، یه چیزی… نمیدونم چی بود، ولی خب بود.
مدرس گرمکردن رو شروع کرد. منم رفتم عقب، ساکت، مثل همیشه. اما…
یه دفعه دیدم پاش لیز خورد. تقریباً خورد زمین.
قبل از اینکه کسی حتی تکون بخوره، خودم نزدیکش بودم.
نمیدونم چرا اینقدر سریع واکنش نشون دادم… شاید چون از همون اول چند بار نگاهت کرده بودم.
— آروم باش… خودتو نگیر.
وقتی برگشتی سمت من، انگار یه لحظه دنیا کند شد.
چشمهات، حالت صورتت… یه جور ترس قاطی امید داشت.
چیزیه که زیاد دیده بودم، ولی نه اینطوری. نه به این شدت.
پرسیدم:
— اولین روزته؟
وقتی فقط سر تکون دادی، دلم خواست بیشتر چیزی بپرسم ولی نمیشد.
کمک کردم صاف وایسته.
گرمی دستت… یکجوری بود که باعث شد ناخودآگاه آرومتر حرف بزنم.
وقتی روتین شروع شد، نگاهم روی همه بود، ولی ذهنم هی میرفت سمت اون.
دیرتر حرکت کرد… ولی نه به خاطر بیاستعدادی.
از استرس بود.
کاملاً معلوم بود.
موزیک رو قطع کردم.
بقیه فکر میکردن میخوام نقد کنم، ولی من فقط میخواستم کمکش کنم.
رفتم آهنگی رو گذاشتم که ریتمش نرمتر بود. برگشتم سمتش:
— یه دور بیا با من .
نمیدونم چرا اینو گفتم.
نمیدونم چرا حس کردم باید راهو بهش نشون بدم و نه کس دیگه.
وقتی کنارم رقصید… من دقیقاً همون لحظه فهمیدم:
اون ریتمو احساس میکنه، ولی فقط از ترس جلوی خودشو میگیره.
هر بار میلرزید، نگاهش میکردم.
هر بار نگاهش میکردم، انگار چیزی توی من تکون میخورد.
انگار… میخواستم بهش اطمینان بدم که اینجا، حتی برای چند دقیقه، تنها نیست.
وقتی آهنگ تموم شد، دستمو گذاشتم روی شونه اش.
گرم بود. عصبی. ولی زنده.
این مهمترین چیزه.
گفتم:
— تو موفقیت میخوای، نه ترس. و استعدادش رو داری. پس ترسو نباش .
ولی اون حرف واقعیای نبود که تو ذهنم بود.
حرف واقعی اون بود که آرومتر و فقط برای اون گفتم:
.
— وقتی زمین خوردی… همونجا فهمیدم خاصی.
آره… واقعیتش همون بود.
نه موقع رقصیدن، نه موقع تلاش کردن…
همون لحظهی ناخودی، همون لحظهی واقعی، توجه منو جلب کرد.
دیدم صورتش گرم شد.
عکسالعملت… خیلی واقعی بود. هیچ تظاهر و نقابی نداشت.
برای همین گفتم:
— فردا هم میام چکت کنم.
ولی راستش…
من فردا نمیخواستم چکش کنم.
میخواستم دوباره ببینمش.
وقتی از سالن بیرون رفتم، هیچچیزی شبیه قبل نبود.
اون کارآموزی که ته صف ایستاده بود…
بیخبر، ناخواسته…
یه چیزی رو توی دل من جابهجا کرده بود.
- ۲.۸k
- ۱۰ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط